لحظه های کاغذی
این روز ها همه چیز برای من رنگ و بوی دیگری گرفته،صبح ها با عشق و علاقه از خواب بیدار می شوم و مسیرطولانی را درپیش میگیرم،وارد مترو می شوم ، دیگر بعد از این 4 روز دارم کم کم تمام ایستگاه های مترو را حفظ می شوم ، چیزی که اصلا فکرش را هم نمیکردم که روزی من یاد بگیرم،اخر منی که تمام جاهایی که میرفتم به همراه خانواده ام بوده الان برام هیجان دارد این تنها پا در اجتماع گذاشتن. دلم نمی خواهد این روزها سریع بگذرند دلم می خواهد تا ابد در این سن بمانم و از این موقعیت جدیدم لذت ببرم.حس خوبه بزرگ شدن،دانشجو شدن! نمی دانم شاید هم یک ترم که بگذرد دیگر این حس ها سراغم نیاد ولی... ولی من دوست دارم این حس تا همیشه درونم تازه باشد.دلم نمی خواهد زندگی ام به سرعت مثل صحنه هایی که از پنجره ی مترو می بینم از جلوی چشمانم بگذرند. شب... با این کلمه من یاد تاریکی نمی افتم ، من یاد قشنگی ماه می افتم که فقط تو این سیاهی شبه که زیبا دیده میشه! شب رو دوست دارم چون احساس می کنم اونی شب رو بیداره که می خواد با کسی خلوت کنه ، یکی که تمام روز منتظرشه ولی اون می خواد تو تنهایی و آرامش شب باهاش حرف بزنه ، درد و دل کنه ، تشکر کنه و حس آرامش رو از اون فضا تمام و کمال بگیره. خدا جونم ممنون که هستی ، که باهامی و هوامو داری ، ممنون که دستمو میگیری ، خدای خوبم دستم رو رها نکن.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |